زלּב گـ ــے بــایـב ڪرב
گاه بآ یڪ گل ســ _رخ
گاه بآ یــڪ בل تنــ گ
گــ اه باید روییـב
בر پـ ـس ایـלּ بــ♥ــآرآטּ
گاه بایـב خـלּـــבیـב
بر غمـــے بے پــ آیآלּ...
(˘_˘٥)
من همان آدم سابقم!
با همان طرز فکرها و بی هدف دنبال کردنهای مسیر زندگی
هنوز همان دخترک بی معشوقه ای هستم که هیچ رد پای جنس مخالفی دفتر خاطراتش را پر نکرده
هنوز همان تنهایی هستم که صبح ها فقط آینه است که جواب صبح بخیرم را میدهد
همانی که اگر هرشب حجم تنهایی اش بیشتر از شبهای قبل باشد بازهم همان فمنیسمیست که...بیا بیخیالش شوم
داشتم از خودم میگفتم که آمده ام پنجره را باز کنم و سوداهایم را بیرون بریزم سوداهایی که گاهی بغض میشوندو قورباغه وار باد میشوندو می ترکند، دراین صورت است که روزه سکوتم میشکندو خاموش ماندن ابدی ام به گور فنا میرود چراکه چیزکی ویزویزکنان در گوشم میخواند هی کورخوانده ای زندگی در پس همه ته بدبختی ها بازهم ادامه دارد...
و آن وقت است که راه گلویم باز میشودو یک مشت واژه از ته حلقم برمیدارمو پرت میکنم بیرون تا شاید رهگذری که ممکن است تو باشی چشمش بیافتدو...
گفته باشم من این همه پرچانگی کردم که بفهمانم به کلمه هایم بر میخورد اگر نخوانیشان!!!